آغاز
به نام خدا
پنجشنبه دم غروب بود. باد سردی از طرف شمال میوزید. بوی ئود هوا را عطاگین کرده بود. صدای گریه و زاری فضایی عرفانی به وجود آورده بود،سرم را بالا آوردم نگاهی به دور و بر خود انداختم. آری یک قبرستان بود کمی جلوتر صحرایی قرمز رنگ با تپه ماسههایی که وقتی باد به آنها می خوردهمچون زن ژولیدهای که از خواب بیدار شده و به سوی خورشید در زیر نسیم سرد شمالی قرار گرفته برآشفته میشد و شیارهای دندهای را به هم میزد چشمهای من را نوازش میداد کنارم پیرمرد و پیرزنی سر قبر عزیزی نشسته بودند و گریه میکردند. پیرمرد با گلاب سر قبر را میشست و با دستهای پینه بسته و لرزانش نام عزیزش را پاک میکرد و برایش زیر لب دعا میخواند.خوب که دقت کردم .. مطمئن نیستم فقط توانستم همین را بخوانم: کو.. بقیهاش را باد پاک کرده بود. پیرزن هم کمی عقبتر قرآنی در دست گرفته و گریه کنان آیات را درست یا غلط با سوز عجیبی میخواند این ور هم یک مرد تقریبا جوان با پسر مو قرمزش و دو تا دخترش بشسته بودند. پسرک یه سبد وسایل و یک حسیر در دست داشت گویا آنها حالا حالا ماندنی بودندالبته شاید تا یکی دو ساعت دیگر... . آن دو دختر هم سر و گوششان خیلی می جنبید انگار برای کار دیگری به آن جا آمده بودند. در همین بین که داشتم به این موجودات انسان نما نگاه میکردم ناگهان نظرم به یک دختر جلب شد. دخنرک چادری بود توی دست راستش یک دست گل بود و با آن یکی دست چادرش را از طرفهای سینهاش گرفته بود. کفشهای اسپورت به پا داشت آن گونه که از دور نمایان بود صورتش را هم دستکاری کرده بود. انگار دنبال کس عزیزی میگشت. ولی گویا هرچه میگشت کمتر مییافت ولی باز هم با امید بیشتر به این طرف و آن طرف میرفت. دیوانهوار به این ور و آن ور می رفت هر چه بیشتر میگذشت انگار به من نزدیکتر میشد. تا آمدم خودم را جمع و جور کنم دیدم که دقیقا وسط یک قبرستان بالای سر یک قبر کهنه و ترک خوردهی گلی بودم. خوب که دقت کردم دیدم نوشته بود: ب..ر.. نه انگار روزگار به این قبر بیچاره هم رحم نکرده بود. اسمش پاک شده بود هر چه کردم اسمش را بخوانم نشد. دیدم انگار این قبر کس و کاری ندارم، آمدم تا برایش فاتحهای بدهم، دیدم باز هم این باد سرد شمالی شروع به وزیدن کرد. کنترلم را از دست دادم مثل یک قاصدک به این ور و آن ور می رفتم. دیدم دارم از آن قبرستان دور میشوم یک دفعه از کنار آن دختر گل به دست رد شدم دیدم روی آن دسته گل یه کارت بود که رویش نوشته بود:
بر باد رفته...
باد من را برد دیگر نفهمیدم که شد همین جور قل خوردم و قل خوردم تا یک دفعه آرام آرام از حرکت باز ایستادم. سرم بالا آوردم دیدم توی همان بیابانام که آن ورش ناپیداست... همان بیابان رو به روی قبرستان. همین که داشتم دور و برم را وارسی میکردم دیدم که یک خار خشک آرام آرام به سور من روانه شد و در چند قدمی من از حرکت باز ماند. همین جور شروع کرد به حرف زدن فقط سوال میپرسید بعد خودش جواب میداد بعد هم قضاوت میکرد و بعد منتظر میماند تا من خودم را به خاطر همان چیزی که خودش میدانست مجازات نکم؟!. بعد از کلی پرس و جو و حرفهای بیخودی دیدم که کم کم آرام شد. مقداری خودش را رو به خورشید چرخاند یک نگاهی به غروب کرد و .. دیدم که از این خار خشک بی جان نمه نمه اشک شفافی در پرتوی خورشید پدیدار شد. دیگر کاملا سکوت کرده بود. گفتم تو که هستی چه هستی این جا چه کار میک.. دیدم آرام آرام شروع به حرف زدن کرد من هم آرام شدم تا ببینم چه میگوید داشت درد دل میگفت از روزهای خوش زندگی از نبایدهایی که باید ساخته بود از دریای محبتی که از آن فقط یک لجنزار باقی مانده بود و کم کم در آن فرو رفته بود تا آن جا که فقط برایش همین راه مانده بود:
تکیه بر باد...
دیدم دیوانهوار در در فغان و شیون باد که روح انسان را میخراشید دور میخورد و دور و نزدیک میشد و فریاد میزد و میگفت وجود همهی ما:
بر باد رفته...
و بعد دور شد ودور شد تا آن که از نظرها ناپدید شد بعد از رفتنش خوب که دقت کردم یادگاری هم برای ما به جا گذاره بود آری فقط:
سه قطره اشک.....
خود را بالا آوردم روی هوا معلق مانده بودم. خیلی ناراحت شدم خورشید کم کم داشت غروب میکرد. دیگر در آن ته تهای افق در صحرا از آن خورشید پرالتهاب فقط یک کرهی نارنجی رنک سرد مانده بود. خیلی ناراحت کننده بود هیچ وقت به خورشید این گونه با تاثیر نگاه نکرده بودم خیلی دلم به حالش سوخت... ولی هنوز آن اقتدار و اباهت همیشگی را داشت. فریاد زدم خورشید این جا چه خبر است؟ دیدم چشمانش را آرام آرام باز کرد. با آن صدای زمختش آرام و با تمئنینه گفت تو که هنوز هم اینجایی؟گفتم مگر باید کجا باشم. گفت در این دنیا همه چیز دارد به پایان میرسدهمه چیز را باد برده چیزی برای ماندن نیست دیگر چیزی برای دل بستن نیست دیگر همه چیز دارد به اتمام میرسد. آخر بعد از آن اتفاق که بیفتد همه از بین میروند. فریاد زدم با چه . گفت با:
تکیه بر باد...
گفتم خوب بعد از آن آن چه؟ بعد از آن این همه موجودات این همه وجود چه می شود؟ گفت بعد از او همه از بین میروند فقط همین می ماند فقط :
بر باد رفته...
گفتم من که هنوز هستم من که ... دیدم که او هم گویی بغضش ترکید و گفت تو هم ... حرفش ناتمام مانده بود آری او هم برای همیشه غروب کرد... به خود تکانی دادم تا که خودم را به برسانم ولی دیدم نه نمی شود من که مال آنجا نبودم در آن دور دورها همان جایی که خورشید برای همیشه غروب کرد سه ستاره پر نور پدیدار شد درست مثل
سه قطره اشک....
هوا هم کم کم داشت رو به تاریکی میرفت همین جور بیهدف کشان کشان به این طرف و آن طرف میرفتم که ناگهان در دل آن بیابان برهوت یک واحه دیدم! اول فکر کردم سراب است ولی نه، واقعی بود. واحه هم نبود یک نیزار مریض مرده بود ولی هنوز بوی زندگی میداد ناگهان نظرم به یک قاصدک جلب شد به دور و برم نگاه کردم ولی هیچ قاصدک دیگری را در آن جا نیافتم. با خود گفتم این هم همانند دیگران لابد یک بر باد رفته است!. روش نشستنش به گونهای بود که انگار تازه سر از مهر برداشته وذکر خدا میکند سکوت و آرامش عجیبی فضا را در قبضه گرفته بود. تعجب کردم تا آن لحظه موجوداتی را دیده بودم که در ظاهر ثبات داشتند ولی همه در باطن فقط یک بر باد رفته بودند ولی این یکی انگار مقولهای جدا داشت همه بر باد تکیه می کردند تا شاید به مقصد نهایی برسند ولی در آخر فقط همین از آن ها ماند فقط یک
بر باد رفته....
ولی این قاصدک که مظهر بر باد رفتهها است ثابت مانده بود تازه با دیگران خیلی تفاوت داشت... او نه بر باد تکیه کرده بود و نه بر باد رفته بود نه ... او در این تند باد که داشت دنیا را برمیآشفت با آرامش کار خود را انجام میداد. احساس عجیبی داشتم دیگر طاقت نیاوردم. کمی جلو تر آمدم گفتم آقا...آقا شما این جا چه میکنید اصلا شما که هستید دراین جا چه کاری دارید شما... شما... که هستید؟ آرام با گوشهی چشم به من نگاهی کرد و بعد به کار خود مشغول شد. هر چه کردم او را به زبان آورم نشد با خود گفنم لابد او هم همچون دیگران فقط یک بربادرفته است! گفنم آری تو هم یک بر باد رفتهای فقط میتوانی بر باد تکیه کنی تا از خود دور شوی ولی آخر هم به آنجایی که تعلق داری خواهی رسید...دیدم در او تاثیری نداشت گفتم خداحافظ من هم تو رو با دنیای ابلانهی خودت تنها میگذارم یا حق. آمدم تا خود را بالا بکشم تا با باد تا آنجا که میتوانم دور شوم ولی دیدم بدون آن که برگردد گفت جوانک داری اشتباه می کنی هر پنج انگشت با هم فرق دارند... با یک جست خودم را به او نزدیک کردم ادامه داد تو برای چه به این جا آمدهای در این جا چه کاری داری؟ گفتم از وقتی که به حال خودم آمدهام همه جور موجودی دیدهام الا تو.همه بر باد رفته بودند بر باد تکیه داشتند ولی تو با آن که قاصدکی ... پوس خندی زد زیر لب چیزی گفت و بعد رو به من کرد و گفت در حال حاضر همه ما در این دنیا هیچ نداریم همه به یک نحوی بر باد رفتهایم تا آن اتفاق بیفتد گفت من را میبینی چون در آن دنیا همیشه بر باد رفته بودم دیگر فرصت نشد که اسیر آن موجودات پوچ شوم به کار خود رسیدم جان نداشتم ولی همه مرا از خود چون موجودات زنده میپنداشتند با آن ... خلاصه الان که دیگر جای رنگ ریا نیست چیزی که یک عمر در آن دنیا به دنبالش بودم و پیدا نمیکردم الان به او رسیدهام میبینی که همه بر باد تکیه کردند و من حرفش را قطع کرد نظری به آسمان افکند و گفت آری دیگر لحظهی موعود دارد فرا میرسد و سر را پایین افکند و مشغول زار و نیاز شد. وقتی دیدم با خود خلوت کرده دیگر مزاحم اوقاتش نشدم ولی مرا سخت در فکر فرو برد آرام خود را بالا کشیدم و با یک نسیم سرد شمالی به آرامی از آن دیر کوچک دور شدم هنوز از آن نیزار دور نشده بودم که ناگهان صدای شیپور عظیمی به هوا برخواست ماسه ها به حرکت درآمدند آسمان فریاد زد زمین غرش کرد باد شیون کرد همه به جوش و خروش آمدند درون دل من هم آشوب بودهمه چیز به سوی من میآمد انگارکه من در وسط یک میدان قرار گرفته بودم و همه چیز به سوی من میآمد خیلی ترسیده بودم. ناگهان در عرض چند ثانیه سکوت مرگباری فضا را مسموم کرد...احساس میکردم که کسی به سویم میآید.آرام سرم را به عقب برگرداندم خیلی ترسیده بودم همین که به عقب نگاه کردم دیدم یک تودهی عظیمی به سوی من میآید! خودم را به زمین انداختم و آنان با سرعت و با سرو صدای زیادی از بابای سر من رد شدند. کمی که دور شدند دیدم آری یک دسته پرستوی مهاجر بودند رفتند ورفتند به همان سویی که آن خورشید جاودان برای همیشه غروب کرد. هر چه دورتر میشدند در نظر نظم بیشتری میگرفتند. پرواز نمیکردند ولی روی هوا شناور بودند همین طور که به دور شدنشان خیره شده بودم دیدم که یک پرستو از آن دوردورها آمد چیزی نگفتم آرام نزدیک شد یه چرخی زد بعد از کمی وارسی من یکدفعه گفت تو با ما نمیآیی؟ گفتم مگر شما کجا میروید؟ گفت همان جایی که پرستوهای دیگر میروند! گفتم خب آن پرستوها به کجا می روند؟ یک لحظه سکوت کرد و گفت نمیدانم گفتم چطور میشود همینطور به طرفی راهی شوید و آخر هم به مقصد برسید؟ پوسخندی زد و گفت با ...
تکیه بر باد
گفتم هان پس تو هم بر باد رفتهای؟! خندید و گفت نه گفتم پس چطور بر باد تکیه میکنید؟ گفت این ماییم باد را به وجود آوردهایم آری ما زیبایانیم که باد را به وجود آوردهایم بر باد تکیه میکنیم و بعد همانند دیگران از خود به خود میرشیم و در آخر میشویم...
بر باد رفته
این را خدومان به وجود آوردهایم و از این که آنان را همراه خود یا همچون خود میبینیم لذت میبریم ما در آن دنیا هیچ نداشتیم جز این که عشق را یه یغما ببریم بعد قلبها را لگدکوب کنیم و بعد از آنها بر باد رفته بسازیم! یک لحظه در فکر فرو رفت و گفت راستی تو در زندگیت عاشق نشدهای اگر شدهای با من بیا و در بین پرستوها به دنبالش بگرد سعی کنی حتما پیدایش میکنی پیدایش کن و با او حرف بزن حتما آرام میشوی گفتم از کجا پیدایش کنم ؟ گفت اسمش کسیت؟ گفتم... گفتم سحر گفت نمیدانم ما سحر زیاد داریم شاید هم او... او هنوز پرستو نشده باشد ولی نه اگر تو عاشق شدی پی او حتما در بین ماست یک پرستو یک پرستوی مهاجرو بعد بلند بلند خندید خود را به بالا رساند با باد همسفر شد هنوز دور نشده بود که از آن طرف، از طرف همان نیزار ناگهان سی مرغ خشمگین به سویش شتافتند به سرعت خودشان را به رساندند و ناگهان دیدم... وقتی که از او رد شدند دیگر اثر از او باقی نمانده بود ناراحت شدم خوب که دقت کردم دیدم نه او هم برای ما یادگاری به ارمغان نهاد فقط
سه قطره اشک...
آن سی مرغ در همان راه پرستوها راهشان را در پیش گرفتند از سرعتشان که ماسهها را با باد میگشافت مسیرشان به وضوح پیدا بود.آنها هم رفتند وقتی که تنها شدم دیگر خیلی تنها مانده بودم انگار آن اتفاق که همه از آن حرف میزدند در شرف انجام بود یا شاید هم هنوز نه... هیچ معلوم نبود گفتم این آخر کاری بگذار ما هم کاری کرده باشیم خب ... ها فهمیدم
تکیه بر باد....
خودم را یه امواج مواج باد سپردم رفتم ورفتم باد من را به این طرف و آن طرف میبردهوا هم کم کم داشت رو به سیاهی میرفت کم کم وارد شهری شلوغ و پلوغ شدم کوچه باغش آشنا باد بوی سادگی میداد نفهمیدم چه شد فقط آنقدر فهمیدم که دیگر از حرکت باز ایستادهام سرم را بالا آوردم دیدم درون خانهی خودم هستم خانهی کودکیهایم خانهای که در آن جان گرفتم زندگی کردم عاقل شدم بالغ شدم و آخرش هم عاشق شدم. ولی انگار هیچ کس مرا نمیدید یا هیچ اهمیتی نمیداد در آن اتاق آخری سر و صدا اوج گرفته بود خودم را به آنجا رساندم خودم را دیدم که داشتم در آغوش مادر جان میدادم یکی از پاهایم دراز کرده، سرم در آغوش مادر، مادر هم موهایش در آمده و ژولیده شده بود و هی گریه میکرد با دست راستش دست راستم را گرفته بود و با آن یکی دستش روی پایش میزد مادر هم برای من روی تن خاکیم یک یادگار یه امانت نهاد فقط
سه قطره اشک...
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم سرم را برگرداندم پدر را دیدم که آنور اتاق داشت با یکی حرف میزند خودم را نزدیکتر بردم تا ببینم اوضاع از چه قرار است آری سنگ تراش بوددیدم گفت سنگی نباشد چه؟ راستی رویش چه بنویسم؟ پدر گفت مشکلی نیست بنویس، بنویس...
بر باد رفته...
دیگر نفهمیدم چه شد خودم را راهی راه جدایی یافتم دست در دست باد از آن جا دور شدم چشمهایم را بستم رفتم و رفتم از خود بی خود شده بودم دم دمهای سحر بود روز جمعه دیگر انگار واقعا همه چیز به پایان رسیده بود که دیدم باز هم در آن قبرستان گزاییم انگار همه چیز از حرکت باز ایستاده بود نمیدانم چرا ولی آرام آرام به سراغ همان قبر محقر خاکی ترک خورده رفتم عجت اتفاقی یک دسته گل روی آن قبر بود هنوز گلها تازه بودند بوی گل رز فضا را عطرا گین کرده بود باد سردی از طرف شمال شروع به وزیدن کرده بود سکوتی عجیب فضایی عرفانی را به وجود آورده بود جای یک نفر در کنار آن قبر بر روی خاک هویدا بود انگار بر روی قبر سجده کرده بود خوب که دقت کردم دیدم در آن گوشهها چیزهایی هویدا بود آری
سه قطره اشک...
آرام آرام نسیم سرد شمال هم شروع به وزیدن کرد یک لوح خاکی در پایین آن قبر بود باد آرام آرام خاک روی آن را با دست لطیفش پاک کرد دیدم که کم کم نامی در بین آن هویدا گشت که نوشته بود
بر باد رفته...
در آن لحظه به دور و بر خودم نگاه کردم جر من هیچ چیز دیگر وجود نداشت فقط من ... در آن لحظه بود که فهمیدم من هم یک
بر باد رفتهام.....
و همچنان نسیم سرد شمال میوزید و دیگر خورشید هم هیچ وقت طلوع نکرد....
(فدات میدونم حوصلت ور سر برد ولی من این داستان رو با اوج علاقه و احساسات گفتم در ضمن این از روی یه خوابی که دو سه سال پیش از قیامت یا برزخ دقیقا نمیدونم چه اسمی رو روش بزارم گفتم هر چند صورت موجودات رو عوض کردم ولی درون مایع اون همونیه که تو خواب دیدم البته در طول سه شب دیده بودم جای فکر کردن داره یاحق برای همیشه)