تو به من خندیدی
و نمی دانستی
که من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد با خاک
و تو رفتی و هنوز
ساها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گامهایت
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا یاغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟۱
سلام
تو نمی دانستی ...
مخلصیم
اینم نظر دیگه چی ...آها سوغاتی هم میارم دیگه چی میخوای یه چیز دیگه هم بدم ها تعارف نکن ها ......
خود دانید بای...
سلام
خیلی قشنگ بود من یه جای دیگه اینو خوندم اما نمی دونم کجا
بازم از این شعرها بنویس