تو به من خندیدی

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
که من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد با خاک
و تو رفتی و هنوز
 ساها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گامهایت
 می دهد آزارم
 و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا یاغچه  ی کوچک ما سیب نداشت؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟۱
نظرات 4 + ارسال نظر
نسرین شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:03 ق.ظ http://oxin.blogsky.com

سلام
تو نمی دانستی ...

آتش پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 05:45 ب.ظ

مخلصیم
اینم نظر دیگه چی ...آها سوغاتی هم میارم دیگه چی میخوای یه چیز دیگه هم بدم ها تعارف نکن ها ......
خود دانید بای...

حاجی یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 12:55 ب.ظ

سلام

سحر سه‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:59 ب.ظ

خیلی قشنگ بود من یه جای دیگه اینو خوندم اما نمی دونم کجا
بازم از این شعرها بنویس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد