تو به من خندیدی

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
که من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد با خاک
و تو رفتی و هنوز
 ساها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گامهایت
 می دهد آزارم
 و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا یاغچه  ی کوچک ما سیب نداشت؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟۱

تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد
آن را برای بچه های لاغر آورد
مادر برای بار پنجم درد  کرد و
رفت و دو باره باز هم یک دختر آورد
تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد
آن را برای بچه های لاغر آورد
تنگ غروب آمد پدر با سنگ در زد
یک چند تا مهمان برای مادر آورد
مردی غریبه با زنان چادری که
مهمان ما بودند را پشت در آورد
مرد غریبه چای خورد و مهربان شد
هی رفت و آمد هدیه ای آخر سر آورد
 من بچه بودم وقت بازی کردنم بود
جای عروسک پس چرا انگشتر آورد
دست مرا محکم گرفت و با خودش برد
دیدم که بابا نه از کم کمتر آورد
تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد
آن را برای بچه های دیگر آورد
مادر برای بار آخر درد کرد و
رفت و نیامد باز اما دختر اورد