نفیر مرگ۰۱

به نام خدا
نفیر مرگ
سحر بود. چادرم تقریبا پر از ماسه شده بود. دیگر تحمل نداشتم. دیر هنگام بود باید می رفتم.دیدم که بهتر است که فقط کوله پشتیم و قمقمه ام را ببرم.آخرین نامه ام را هم نوشتم و در چادر زیر چراغ قوه گذاشتم. نوشتم که به طرف غرب میروم. کمی خودم را جمع و جور کردم. هوا بسیار سرد بود.آرام به راه افتادم.انگار که اینبیابان پایانی نداشت. هوا هم کم کم رو به سیاهی گذاره بود. همین که آفتاب در آمد بیابان مرده دهن باز کرد و نیم ساعت طول نکشید که زمین و آسمان به یک جهنم تبدیل شد. تمام بدنم عرق کرده بود. به هیچ چیز جز رهایی فکر نمی کردم. دیگر کوله پشیتیم هم روی شانه ام سنگینی می کرد. انگار که نفرین مرگ آغاز شده بود. کوله او را روی ماسه ها در حالی چند متری به دنبال خود کشید از دستم رها شد و کمی از با من سبک تر شد..کم کم هوا هم بر روی سینه ام سنگینی می کرد.نفس گشید برایم سخت شده بود.هنوز خورشید در دل آسمان جا خوش نکرده بود که آبم هم تمام شد.دیگر نای راه رفتم نداشتم.آرام بر روی ماسه ها زانو زدم.آن قدر کله ام داغ شده بودکه گویی آن را در دیگ بخر نهاده اند . نگاهی به آسمان کردم. بعد با شدت بر زمین خدا چنگ زدم. حتی توان گریه کردن هم نداشتم. نا گهان احساس کردم که قسمت زیرین ماسه ها کمی خنک تر است،به سرعت شروع به کندن زمین کردم نیم متری... شاید هم کمتر،ماسه ها را کنار زدم. زمین خیلی خنک بود.آرام نیم تنه ی بالای بدم را درون آن چاله خواباندم.باد آرام آرام می وزیدو ماسه ها آرام آرام بدن من و آن چاله را می پوشاندند ده دقیقه نگذشته بود که بالای سرم کاملا پوشیده شد.حس عجیبی داشتم، از سر تا کمر در زیر ماسه ماسه ی سرد و خنک، ولی در عوض از کمر به پایین زیر آفتاب سوزان!.نفس کشیدن برایم دشوار شده بود. ولی در کل در چنین اوضاعی در بیابان خشک و بی آب و علف جرثومه زده ای  حالت نسبتا خوبی به نظر می رسید. تمام بدنم همانند مرده ای بی حرکت شده بود. چشمم را باز کردم. فقط سیاهب بود و با کمی پرتو های نور که از لا به لای ماسه ها ساطع می شد.خوابم می آمد. از خستگی نای نفس کشیدن نداشتم. آرام چشممرا بستم. در آن لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم. اری آن لحظات لحظاتی بیاد ماندی بود.چشمانم گرم شده بود که ناگهان احساس کردم ماسه های جلوی رویم در حال حرکتند. چشمم را به آرامی باز کردم. کم کم ماسه ها از جلوی رویم فاصله گرفتندو کم کم به سویهم جمع شدند.ناگهان...
منتظر باقی داستان باشید این داستان تا ۱ ماه دیگه میره زیر چاپ به خدا سپرمتون یاعلی بای
نظرات 1 + ارسال نظر
نی دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 05:36 ب.ظ

عالیه البته تا اینجا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد