نفیر مرگ ۰۲

به نام خدا
نفیر مرگ
سحر بود. چادرم تقریبا پر از ماسه شده بود. دیگر تحمل نداشتم. دیر هنگام بود باید می رفتم.دیدم که بهتر است که فقط کوله پشتیم و قمقمه ام را ببرم.آخرین نامه ام را هم نوشتم و در چادر زیر چراغ قوه گذاشتم. نوشتم که به طرف غرب میروم. کمی خودم را جمع و جور کردم. هوا بسیار سرد بود.آرام به راه افتادم.انگار که اینبیابان پایانی نداشت. هوا هم کم کم رو به سیاهی گذاره بود. همین که آفتاب در آمد بیابان مرده دهن باز کرد و نیم ساعت طول نکشید که زمین و آسمان به یک جهنم تبدیل شد. تمام بدنم عرق کرده بود. به هیچ چیز جز رهایی فکر نمی کردم. دیگر کوله پشیتیم هم روی شانه ام سنگینی می کرد. انگار که نفرین مرگ آغاز شده بود. کوله او را روی ماسه ها در حالی چند متری به دنبال خود کشید از دستم رها شد و کمی از با من سبک تر شد..کم کم هوا هم بر روی سینه ام سنگینی می کرد.نفس گشید برایم سخت شده بود.هنوز خورشید در دل آسمان جا خوش نکرده بود که آبم هم تمام شد.دیگر نای راه رفتم نداشتم.آرام بر روی ماسه ها زانو زدم.آن قدر کله ام داغ شده بودکه گویی آن را در دیگ بخر نهاده اند . نگاهی به آسمان کردم. بعد با شدت بر زمین خدا چنگ زدم. حتی توان گریه کردن هم نداشتم. نا گهان احساس کردم که قسمت زیرین ماسه ها کمی خنک تر است،به سرعت شروع به کندن زمین کردم نیم متری... شاید هم کمتر،ماسه ها را کنار زدم. زمین خیلی خنک بود.آرام نیم تنه ی بالای بدم را درون آن چاله خواباندم.باد آرام آرام می وزیدو ماسه ها آرام آرام بدن من و آن چاله را می پوشاندند ده دقیقه نگذشته بود که بالای سرم کاملا پوشیده شد.حس عجیبی داشتم، از سر تا کمر در زیر ماسه ماسه ی سرد و خنک، ولی در عوض از کمر به پایین زیر آفتاب سوزان!.نفس کشیدن برایم دشوار شده بود. ولی در کل در چنین اوضاعی در بیابان خشک و بی آب و علف جرثومه زده ای  حالت نسبتا خوبی به نظر می رسید. تمام بدنم همانند مرده ای بی حرکت شده بود. چشمم را باز کردم. فقط سیاهب بود و با کمی پرتو های نور که از لا به لای ماسه ها ساطع می شد.خوابم می آمد. از خستگی نای نفس کشیدن نداشتم. آرام چشم مرا بستم. در آن لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم. اری آن لحظات لحظاتی بیاد ماندی بود.چشمانم گرم شده بود که ناگهان احساس کردم ماسه های جلوی رویم در حال حرکتند. چشمم را به آرامی باز کردم. کم کم ماسه ها از جلوی رویم فاصله گرفتندو کم کم به سوی هم جمع شدند.
و شکل خاصی را به خود گرفتند. .دیدم که یک موجود عجیب به  من خیره شده چشمانم را کاملا باز کردم. آن موجود عجیب که گویی وحشت کرده بود به طرف پایین فرو ریخت و یک دفعه یم تونل بزرگ در جلوی رویم به وجود آمد خیلی ترسیده بودم. هیچ حرکتی نکردم. دیدم که آرام آرام در آن پایین دست ماسه ها به هم نزدیک شدند و یک تصویر آشفته را در مقابل من به وجود آوردند.یک چهره ی وحشت زده در عیل حال بسیار ترسو و محافظه کار... . سلام کردم کمی در هم فرو رفت چند ثانیهرا به آرامی در سکوت گذراندیم بعد از بدنش یک دسته شن که گویی همانند دست بود به سویم آمدو یک دفعه مرا به داخل حفره کشاند. نفهمیدم چه شد فقط این را می دانم که آنقدر سریع اتفاق افتاد که حس کردم که نوری عجیب به طرف من آده و مرا به درون تونل پرتاب کرده.خیلی سریع اتفاق افتاد با شتاب زیاد به طرف پایین می رفتم تا آن که کم کم از سرعتم کاسته شد.و در فضایی عجیبمعلق ماندم گردنم خیلی درد گرفته بود.. به جلویم نگاهی کردم همه جا سیاه بود ولی اگر به جایی خیره می شدی چیزهایی برایت آشکار می شد کهکه چشمانت را آزار می داد و از دیدن منصرفت می کرد.ناگهان دیدم ماسه های معلق در هوا کم کم به سوی هم نزدیک شدند و بعد از چند ثانیه در هم ریختگی،دقیقا همانند من شدند. گفتم نو که هستی؟ چه هستی؟ هیچ نگفت آرامبه سویم آمد و گفت : تو چه هستی؟ گفتم خب آدمم. مقداری در هم فرو رفت و کمی هم از من فاصله گرفت. بعد گفت باور نمی کنم، آخرش به وجود آدم و بعد آه سردی کشید نمی دانم شاید هم کاری دیگر کرد ولی هر چه بود وقداری ماسه از قسمت بالایی او بیرون آمد و بعد دوباره او بدنش پیوست.ناراحت شدم با لحتب تند گفتم مگر تو که هستی که این گونه در مورد آدمها حرف به میان می آوری؟گفت تو توان دیدن یا درک کردن وجود من را نداری.گفتم می خواهم تو را خوب بشناسم خندید و گفت مطمئنی!  ناگهان دیدم که همه ی ماسه ها در جلوی رویم جمع شدند و ناگهان نور عجیبی از درونش ساطع شد. محکم به صورتم خورد و مرا به عقب پرتاب نمود. گردنم خیلی درد گرفته بود. سرم را بالا بردم تا فریاد بزنم که ناگهان خود را در یک فضای سبز رنگ و بزرگ یافتم آری آن موجود ماسه ای اکنون با چثه ای بزرگ تر و با وقار تر با جنس و شکل دیگرهم چون یاقوتی در دل صدفی خوش اندامی می کرد.چهره ای همچون موجودات عادی نداشت و دستانش از درون بدنش بیرون می آمد انگشت هم نداشتوقتی می خواست حرف بزند از نیمه ی بالایی تنش مقداری گرد سبز رنگ با صدای عجیبی بیرون می آمد. چشم نداشت ولی به هرکجا که نگاه می کرد و یا توجه داشت آن جا را نورانی و روشن می کرد.. من هم از روی همین می فهمیدم که به کجا نگاه می کند یا به چه توجه دارد.. وقتی که در هوا حرکت می کرد اطراف بدنش پراکنده می شد و مقداری جا می ماندو بعد از توقف در عرض چند ثانیه به او باز می گشت بگذریم... به دور و برم نگاهی کردم.دیدم که در یک فضای سنگین آغشته با نوز سبز رنگی بودم در آن جا امن بودم انگار که تنهای تنهای تنها بودیم. هر جا که اراده می کردم می رفتم به راحتی بدون هیچ مانعی یا خستگی ناشی از حرکتی،حتی یک بار که روی زمین رفتم از تمام ماده ها همچون درختان و سنگ ها و حیوانات می گذشتم زیرا که آنها در یک دنیای دیگری با هوای صاف و غیر قابل ماموس البته برای من وجود داشتند راتی نامش رُندُس بود همان موجود عجیب را می گویم.

نفیر مرگ۰۱

به نام خدا
نفیر مرگ
سحر بود. چادرم تقریبا پر از ماسه شده بود. دیگر تحمل نداشتم. دیر هنگام بود باید می رفتم.دیدم که بهتر است که فقط کوله پشتیم و قمقمه ام را ببرم.آخرین نامه ام را هم نوشتم و در چادر زیر چراغ قوه گذاشتم. نوشتم که به طرف غرب میروم. کمی خودم را جمع و جور کردم. هوا بسیار سرد بود.آرام به راه افتادم.انگار که اینبیابان پایانی نداشت. هوا هم کم کم رو به سیاهی گذاره بود. همین که آفتاب در آمد بیابان مرده دهن باز کرد و نیم ساعت طول نکشید که زمین و آسمان به یک جهنم تبدیل شد. تمام بدنم عرق کرده بود. به هیچ چیز جز رهایی فکر نمی کردم. دیگر کوله پشیتیم هم روی شانه ام سنگینی می کرد. انگار که نفرین مرگ آغاز شده بود. کوله او را روی ماسه ها در حالی چند متری به دنبال خود کشید از دستم رها شد و کمی از با من سبک تر شد..کم کم هوا هم بر روی سینه ام سنگینی می کرد.نفس گشید برایم سخت شده بود.هنوز خورشید در دل آسمان جا خوش نکرده بود که آبم هم تمام شد.دیگر نای راه رفتم نداشتم.آرام بر روی ماسه ها زانو زدم.آن قدر کله ام داغ شده بودکه گویی آن را در دیگ بخر نهاده اند . نگاهی به آسمان کردم. بعد با شدت بر زمین خدا چنگ زدم. حتی توان گریه کردن هم نداشتم. نا گهان احساس کردم که قسمت زیرین ماسه ها کمی خنک تر است،به سرعت شروع به کندن زمین کردم نیم متری... شاید هم کمتر،ماسه ها را کنار زدم. زمین خیلی خنک بود.آرام نیم تنه ی بالای بدم را درون آن چاله خواباندم.باد آرام آرام می وزیدو ماسه ها آرام آرام بدن من و آن چاله را می پوشاندند ده دقیقه نگذشته بود که بالای سرم کاملا پوشیده شد.حس عجیبی داشتم، از سر تا کمر در زیر ماسه ماسه ی سرد و خنک، ولی در عوض از کمر به پایین زیر آفتاب سوزان!.نفس کشیدن برایم دشوار شده بود. ولی در کل در چنین اوضاعی در بیابان خشک و بی آب و علف جرثومه زده ای  حالت نسبتا خوبی به نظر می رسید. تمام بدنم همانند مرده ای بی حرکت شده بود. چشمم را باز کردم. فقط سیاهب بود و با کمی پرتو های نور که از لا به لای ماسه ها ساطع می شد.خوابم می آمد. از خستگی نای نفس کشیدن نداشتم. آرام چشممرا بستم. در آن لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم. اری آن لحظات لحظاتی بیاد ماندی بود.چشمانم گرم شده بود که ناگهان احساس کردم ماسه های جلوی رویم در حال حرکتند. چشمم را به آرامی باز کردم. کم کم ماسه ها از جلوی رویم فاصله گرفتندو کم کم به سویهم جمع شدند.ناگهان...
منتظر باقی داستان باشید این داستان تا ۱ ماه دیگه میره زیر چاپ به خدا سپرمتون یاعلی بای

و مرد...

... و مرد کیفش را ازکنار خود برداشت
و مرد کیفش را روی پای خویش گذاشت
ومرد کیفش را باز کرد، پول شمرد
و مرد کیفش را بست پولها را برد
گذاشت توی جیب چپش به خود خندید
و بعد یک تاکسی را جلوی چشمش دید
سوار شد کیفش را گذاشت بر پایش
نگاه کرد به ساعت به عقربه هایش
و مرد کیفش را باز کرد، باز گذاشت
و مرد اسلحه را ازدرون آن برداشت
و مرد کیفش را بست بعد با خنده
بدون عات شلیک...
سمت راننده
... و مرد کیفش را از کنار خود برداشت
و مرد اسلحه‌اش را کنار مرده گذاشت
و رفت تا به خیابان دیگری که... رسید
و بعد یک تاکسی را جلوی چشمش دید