وایگلنزج

خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان
باید از جان گذرد هرکه شود عاشقشان
روز اول که از خاک سرشتند گلشان
سنگی اندر گلشان بود همان شد دلشان

مرگ

بیچاره آهویی اسیر پنجه ی شیری بیچاره تر شیری اسیر چشم آهویی

تو به من خندیدی

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
که من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد با خاک
و تو رفتی و هنوز
 ساها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گامهایت
 می دهد آزارم
 و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا یاغچه  ی کوچک ما سیب نداشت؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟۱