تو به من خندیدی
و نمی دانستی
که من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد با خاک
و تو رفتی و هنوز
ساها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گامهایت
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا یاغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟۱