می بهارمت...

پاییز آمدست که خود را ببارمت
پاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت"
بر باد می دهم همه بود خویش را
یعنی ترا... به دست خود می سپارمت!
باران بشو، ببار به کاغذ،سخن بگو
وقتی که در میان خود می فشارمت
پایان تو رسیده گل کاغذی من
حتی اگر که خاک شود تا بکارمت
اصرار می کنی که مرا زود تر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت
پاییز من، عزیز‌ غم‌انگیز برگ‌ریز
یک روز میرسم و تو را می بهارمت

فقط نظر ندید ها .....

 یه شعر با حال 

دو نفر دختر خوشتیپ و سوسول! // دوش از دردسر مشق نجاتم دادند!

دست و پایم بگرفتند و سوارم کردند! // پفک و بستنی و ماچ پر آبم دادند!

توی این منظومه‌ی شهری چه تماشاکردیم! // آن دو باهم جملگی شکلاتم دادند!

آب انگور و هویج و کیوی و آب انار // آنقدر بود که انگار فراتم دادند!

تا سر صبح خرامان همه جارا گشتیم! // صبح یک بربری و چای و نباتم دادند!

سفر علمی! و رویایی ما گشت تمام! // جمله‌ای فحش از کلماتم دادند!

چون به خود آمدم از دیدن آن خواب لذیذ! // صبح ظاهر شده بود بس که تکانم دادند!

مادرم گفت بلند شو که کلاست دیر است // پس از آن لقمه‌ای از نان بیاتم دادند!

اشک از دیده چکید و مخ من تیر کشید! // چو به من توی کلاس ریز نمراتم دادند

  نظر یادتون نره // چون مرا خوشحال همی شوم دادند

نگارم...

منم تنها ترین تنهای دنیا
تویی زیبا ترین زیبای دنیا
منم مثل امید یک قناری
قراری بر دل هر بی قراری
منم یلدای بی پایان عاشق
تو بودی مرحم زخم شقایق
تویی ساکت تر از پژواک شبنم
به روی برگ گلها خواب نم نم
منم آن زجه لبریز از درد
نگاه تو نبوده هرگزم سرد
تویی لالایی خواب خوش آواز
نگاهم را ببین در شوق پرواز
منم آن عاشق لبریز از مهر
که جادوی نگاهت کرده اش سحر
نگاهت را پرستم ای نگارم
فدای تار مویت هرچه دارم